عجیب سرمایی پشت در قلبم نشسته است
حتی نمیشود لای در را باز کرد. سوز وحشتناکی است ،گاهی با خود میگویم درب را محکم ببندم و به چراغ کوچکی که گوشه ی اتاق آرزوهایم روشن است پناه برم.
اما نه.
نمیشود گوشه ای نشست و زل زد به بی رحمی قلم سرنوشت.
با آن خط بدش و آن همه ادا اصول.
بلند میشوم لباس های گرمم را میپوشم و میزنم بیرون
دلم میخواهد آن قدر راه بروم تا به یک آبادی برسم ، اگر باشد !
مدتی است در حال رفتنم ، سرراهم گل های پژمرده ی زیادی دیدم که اسیر سرمای بیابان هستند و درختانی که ریشه های سوخته شان از دل خاک گونه هایشان هویداست.
این ها را دیدم ، دیدم و همچنان رفتم.
خنده دار بود از دل بیابان به باریکه ی آبی رسیدن ، با خود گفتم سراب است اما به اصرار اطرافیان گام هایم را به سوی اش برداشتم ، هرچند سست هرچند با ترس و لرز و واهمه از سراب بودن اما.
ادامه دارد.
احسان صادقی
یزدان آباد
گاهی هرچه دلت را میبندی به نسیم صبح
به طلوع نور ، به آواز پرندگان یا بارش باران
بازهم نمیشود که رها شوی.
ازفکرهای شمشیربه دست که گویا قسم خورده اند از پا درت آورند.
به خودت که میآیی وسط میدان جنگ هستی ، تنهاترازآنکه تصورش راکنی.
دلت رامیبندی به صدای زنگ تلفن ، به صدای بازشدن درب خانه ، به .
نه نمیشود ، انگار دنیا برای برخی آدم ها جایی ندارد.
انگار مهمان خانه ای هستی که میزبانش نای پذیرایی ندارد و دلش به رفتن توست.
گاهی وسط هیاهوی عجیب پرندگان
میان تمام نگاه ها و گفتن و خندیدن ها ، تنهایی
تنهاتر از همین کلمه ی رمزالود و خسته کننده.
گاهی لبخندها نای ماندن ندارند و حتی اشک ها نای ریختن.
گاهی آنقدر شکسته ای و ناامید که نای گفتن نداری، سکوت میکنی
سکوتی خاکستری ، سرد و.
هرچه میگویی دنیا دو روز است
دنیا.
دنیا.
نه، این جمله ها نمیتواند انرژی رفته را برگرداند.
دلت را میبندی به ترانه ها ، بهانه ها ، شعرها و.
نه، نمیشود
ابری میشوی، زل میزنی به تمام آدم های کنارت که چگونه است همه شادند اِلّا من.
دلیلش منم یا همان قلم مسخره ی سرنوشت.
و بازهم بی جواب
اشک هایت را پاک میکنی ، بلند میشوی و نقابت را از روی میز برمیداری و میروی بیرون از اتاق.
آن طرف سفره پهن کرده اند و تو باهمان نقاب همیشگی ، مینشینی کنارشان.
احسان صادقی
یزدان آباد
فردی وسط دریا گرفتار شده است و بی آنکه توان رهایی داشته باشد و فرصت فکرکردن به رویاها ، دست و پا میزند و فریاد میکشد تا کسی ازجایی به دادش رسد.
یا آن دیگری ،
بی آنکه بلدراه باشد خودش را میسپارد به دل کویر،
نه آبی نه خوراکی ، نه نقشه ی مسیری.
یا تمام تنهابودن هایی که چشمت را میدوزد به دستی از غیرمنتظره ها.
این ها مثال من است.
منی که درست وسط منجلاب غم ها رها بودم و فرشته ی مهربانم امروزم را به لبخند شیرینش و چراغانی چشمانش و لطافت کلامش تزئین کرد.
و امروز شد بهترین خاطره ی زندگی من ❤
درست زمانی که فکرش را نمیکردم و درست زمانی که گرفتار سرمای سرنوشت بودم.
امروز شد قشنگ ترین و غیرمنتظره ترین اتفاق خوب و امیدبخش.
من ، امروزم را مدیون گل خوش عطری ام که نمیدانم دِین یک عمرمهربانی اش را چگونه اَدا کنم.
کاش روبانِ فردا و فرداهایم به سبزه ی حضورش گره بخورد.
من باشم و او و یک دنیا لبخند.
او باشد برای من و من باشم به شوق او.
احسان صادقی
یزدان آباد
امید و آرزویی که دور نشسته است ، شوق وصال دارد ، شوق وصال داری
و امان از دریای شکنجه گر سرنوشت که گام بزرگش را
درست وسط من و آرزوی رویایی ام گذاشته.
کاش عصایی بود.
کاش موسایی بود که بشکافد این دوری ها ، نبودن ها ، غصه ها و.
تا برسد دستم به دست حضورت ، تا بودنت را
به رخ غم هایم بکشم ، به رخ دنیایم ، به رخ تمام بدی های سرنوشت
و با فریاد بنویسم ؛
عشق من تنها دارایی من از این دنیاست و با تمام وجود دوستش دارم.
احسان صادقی
یزدان آباد
فرقی نمیکند چه کاره هستید، چه شغلی یا چه جایگاهی دارید.
خوب ، بد ، زشت ، زیبا با هررنگ و فرهنگی که باشید نیاز دارید تا یک فرد بی نظیر در زندگی تان باشد.
فردی که بودنش شما را به وجد بیاورد. به شوقش صبح ها بیدار شوید و به دنبال دیدن لبخندش هرکاری انجام دهید.
فردی که به شدت عاشق باران است و در مهربانی و بذل محبت بسیار دست و دلباز.
قدم زدن درکنارش حکم زندگی است و تنفس امید و انگیزه.
بی نظیری که همتایش تنها در رویاست و آرزوها.
من گلی خشکیده در بشکسته گلدانم هنوز
از ازل بیمارم و دنبال درمانم هنوز
در پس یک شیشه ی بشکسته دور از آفتاب
شاخه ای بشکسته در بشکسته گلدانم هنوز
گر چه دلتنگ بهار و بلبل سر گشته ام
در پی سرمای جانسوز زمستانم هنوز
رقص گل در زیر باران دلنوازی میکند
من ولی در حسرت یک قطره بارانم هنوز
از همان روزی که با غم عهد و پیمان بسته ام
تا که هستم بر سر آن عهد و پیمانم هنوز
زنده بودن را فقط احساس ثابت میکند
زندگی را دشمن احساس میدانم هنوز
زندگی یعنی دبستانی که از غم ساختند
من همان شاگرد پیر آن دبستانم هنوز
مانده ام با این همه گوش گران و چشم کور
با که گویم بی سبب در کنج زندانم هنوز
شاعر:جلیل چرخی
ویران کن و بگذار که ویرانه بماند
از قصهی تو غصهی جانانه بماند!
از روی سرم رد شو و نگذار پس از تو
جز خاطرهی موی تو بر شانه بماند!
از پشت همین پنجرهی بسته گذر کن
تا عطر قدم های تو در خانه بماند!
حیرانی محض است نصیب همه مرغان
تا گوشهی لبهای تو این دانه بماند!
آنسوی زمین خنده به لبهای تو آمد
باعث شده اینسو گل و گلخانه بماند
با یاد تو عشق است که این شاعر مجنون
دیوانهی دیوانهی دیوانه بماند …
شاعر : ناشناس
نقش تو در خیال من ، هست و جدا نمیشود
دل که اسیر شد دگر ساده رها نمیشود
باز تویی که آمدی واژه به شعر من دهی
دِین غزل سرایی ام بر تو ادا نمیشود
در دل من چه آتشی عشق رُخَت بپا نمود
سوز و گداز عاشقان هیچ دوا نمیشود
حبس ابد سزای من چون که رها نمیشوم
سحر سیاه چشم تو وای که وا نمیشود
کاش رسیم ما به هم فاصله گم شود دمی
غرق دعا و حاجتم حیف روا نمیشود …
شاعر : ناشناس
درباره این سایت